در زمان های قدیم مرد فقیری با دخترش زندگی می کرد. این مرد به داروغه شهر بدهکار بود و نمی توانست قرض خود را پس بدهد. یک روز داروغه به مرد پیشنهاد داد که اگر دخترش را به همسری داروغه درآورد، از بدهی اش چشم پوشی می کند. مرد فقیر پریشان و درمانده پیش دخترش رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. دختر گفت من به یک شرط این مسأله را قبول می کنم، به این شرط که در حضور مردم شهر مراسمی ترتیب دهیم. در این مراسم در یک کیسه دو تکه سنگ، یکی سفید و یکی سیاه می گذاریم و من باید دست در کیسه کنم و یکی را دربیاورم. اگر سنگ سیاه را دربیاورم، درخواست داروغه را قبول می کنم وگرنه او باید قرض تو را ببخشد. روز بعد مرد فقیر موضوع را با داروغه در میان گذاشت و او هم قبول کرد و زمان مراسم را تعیین کرد. یک روز مانده به مراسم یکی از سربازان زیردست داروغه خبردار شد که او قصد دارد به جای دو رنگ متفاوت هر دو سنگ داخل کیسه را سیاه انتخاب کند تا دختر هر کدام را که بردارد، بازنده شود. سرباز خبر را به مرد فقیر و دخترش رساند، اما دخترک به پدر گفت که ای پدر هیچ نگران نباش که من حتماً پیروز می شوم و همین طور هم شد! حالا به نظر شما دخترک چه کاری انجام داد چگونه در مسابقه برنده شد
دخترک در روز موعود دست در کیسه کرد و یکی از سنگ ها را بیرون آورد و قبل از این که به دیگران نشان دهد با قدرت آن را به خارج از میدان پرتاب کرد، بعد گفت حالا که به آن سنگ دسترسی نداریم، می توانیم سنگ دیگر را ببینیم و هرچه که بود، برعکسش آن سنگی بود که من درآوردم و می دانیم که سنگ باقیمانده داخل کیسه سیاه بود!