هر بار یک مرحله

جان گفت ما مجبوریم هر بار یک قدم به جلو برداریم. فقط یک قدم. آن روز روزی خسته کننده بود. ما چهار نفر بودیم که داخل خودرو نشسته بودیم و در باره وضعیتی که همه ما را درگیر کرده بود بحث می کردیم. بانک وامی را که به آن نیاز داشتیم نمی داد و کسب و کار ما در حال از هم پاشیدن بود. فرانکلی می گفت برای نجات کمپانی فرصت زیادی نداریم. همه می دانید که ما فقط یک شانس داریم اما برای حفظ همان هم باید خیلی کار کنیم. و لوک ادامه داد: این کار غیر ممکن است. و مری در نهایت گفت. فایده این همه تلاش چیه ما که در نهایت موفق نمی شویم.

 

جان که از همه ما مسن تر و با تجربه تر بود در حال رانندگی بود او در کل مسیر حرفی نزده بود. اما ناگهان از جاده اصلی خارج شد.

صدا ها بلند شد: هی چکار می کنی؟ ما باید بریم خونه! همه خسته هستیم.

او پاسخ داد فکر کنم ماشین مشکل دارد. این نزدیکی ها یک تعمیرگاه خوب سراغ دارم. زیاد معطل نمی شوید.

ما نفهمیدیم ماشین چه مشکلی دارد به نظر می رسید خوب کار می کند. اما این ماشین او بود خودش بهتر می دانست. ما دوباره شروع کردیم به صحبت از مشکل بزرگی که باید به زودی با آن روبرو می شدیم.

من با دقت از پنجره به بیرون نگاه کردم. جاده شیب تندی داشت و گویی این شیب تمام شدنی نبود. آن حوالی طبیعت خشنی داشت زمین ناهموار بود من می توانستم درختان بزرگی را ببینم که در مقابل باد های شدید و آب هوای خشک آنجا استوار ایستاده بودند.

کمی جلوتر دریاچه ای نمایان شد. دریاچه بزرگی بود که در میان آن جزیره های کوچکی قرار گرفته بود. و در کنار دریاچه روستایی کوچک قرار داشت. من قبلا هیچ وقت همچین جایی نبودم و از دیدن این صحنه لذت می بردم و دیگر آنقدر نگران نبودم.

جان به سمت روستای کوچک رانندگی کرد و با اطمینان به سمت جایی رفت که شبیه تعمیرگاه بود. مرد جوانی به سمت ما آمد.

- هی جان. از دیدنت خوشحالم. آنها با هم دست داند و ادامه داد مشکلی برای ماشین پیش آمده؟

- بله، بزار بیاییم داخل بعد توضیح می دهم.

آنها با هم داخل رفتند. ما هم که نمی خواستیم کسی حرف های ما را بشنود همانجا به صحبت های خودمان ادامه دادیم به امید اینکه ماشین زود تعمیر شود.

جان بیرون آمد. و گفت:

- ما مجبوریم یک یا دو ساعت اینجا بمانیم.

- لوک گفت: همین یکی رو کم داشتیم ممنونم خدایا!

- اما مجبور نیستیم اینجا بمانیم. بیایید برویم کنار دریاچه.

- تو قایق هم داری؟

- صاحب تعمیرگاه یک قایق دارد من قبلا هم قایقش را قرض گرفته ام.

خوب به نظر می رسید کار دیگری نمی توان انجام داد بنابراین همه به سمت اسکله حرکت کردیم. آنجا یک قایق موتوری قدیمی بزرگ بود که کلی تزیینات داشت. ما وارد قایق شدیم و جان موتور را استارت کرد. موتور قایق غرشی کرد و قایق به آرامی حرکت کرد. کمی باد می وزید، اما آنقدری نبود که آزار دهنده باشد. خورشید از زیر ابر ها گاهی سرک می کشید و رنگ زیبایی به آب داده بود. به عبارت دیگر احساس کردیم گردشی لذت بخش شروع شده است.

به نظر می رسید جان می داند که می خواهد ما را کجا ببرد بنابراین همه نشسته بودیم و از این گردش لذت می بردیم. قایق از میان جزیره های کوچک پیچ و تاب می خورد طوری که ما نفهمیدیم چقدر زمان گذشته است و کجا هستیم دیگر خبری از جزیره ها نبود به غیر از یک جزیره که از ساحل دورتر بود. از دور به نظر نمی رسید هیچ گیاهی در آن وجود داشته باشد. و جان قایق را به آن سمت هدایت کرد.

وقتی که به جزیره نزدیک شدیم شکافی در میان صخره ها دیدیم یک غار نبود اما شکاف بزرگ و عمیقی بود جان به آرامی قایق را به درون آن شکاف هدایت کرد آنجا آب آرام بود.

همه ما کمی ترسیده بودیم. این جزیره شکل دایره ای داشت. کمی جلوتر متوجه شدم گل های رز اطراف ما را فراگرفته اند. یک لنگرگاه طبیعی و زیبا یک بهشت واقعی بود. هیچ بادی نمی توانست به آنجا برسد. آب ارام بود و می توانستید ماهی هایی را که در زیر قایق شنا می کنند به خوبی ببینید. از بیرون جزیره هیچگاه نمی توانستید حدس بزنید که داخل جزیره چقدر درخت وجود دارد درخت های سبز شاداب البته این همه آن چیزی که ما دیدیم نبود.