فردیت و خلاقیت

جمله‌ای از «سارتر» می‌خواندم كه گفته بود:«انسان‌ها غالبا به وسیلهء نقش‌های خود زندانی می‌شوند،ساده‌تر آن‌كه ما به جای این‌كه «آزاد» باشیم، آن‌چه هستیم می‌شویم.»

درست همان طور كه یك درخت بلوط یك درخت بلوط می‌شود و یا یك پیشخدمت، پیشخدمت.

هیچ یك از این‌ها نمی‌توانند اصولا آزاد باشند و قادر نیستند كه آزادانه از نقش‌هایی كه ایفا می‌كنند فرار كنند.

مشهورترین مثال در این باره مثال پیشخدمت است كه سارتر به بررسی آن پرداخته است.او می‌نویسد:«اجازه دهید یك پیشخدمت را در كافه در نظر بگیریم.»

حركت او سریع و رو به جلوست، كمی بیش از حد دقیق و كمی بیش از حد سریع. او با گام‌های بیش از حد سریع به سوی مشتریان می‌رود.

با اشتیاق كمی بیش از حد به جلو خم می‌شود، صدای او، چشم‌های او، اشتیاق او كمی بیش از حد دلواپسی را به سفارش مشتری نشان می‌دهد.

در نهایت او به آن‌جا برمی‌گردد، در حالی كه می‌كوشد در راه رفتن خود خشكی انعطاف‌ناپذیر و گونه‌ای ماشین‌وارگی را تقلید كند او سینی را مانند بندبازی كه با به كارگیری تعادل ناپایدار و گسستهء خود همواره در تكاپوست و سعی دارد از راه حركات اندك بازو و دست دوباره آن را برقرار كند، حمل می‌كند. تمام رفتار او در نزد ما یك بازی جلوه می‌كند.

او با ردیف كردن حركات خود به گونه‌ای، كه یكی دیگری را كنترل كند خود را به كار می‌گیرد. او ایفای نقش می‌كند، خودش را مشغول می‌كند، اما چه نقشی؟

برای بیان این موضوع لازم نیست مدت طولانی او را تماشا كنیم، او در حال اجرای نقش در وجود یك پیشخدمت در كافه است.

در آن‌جا چیزی نیست كه باعث تعجب نشود.

پیشخدمت در كافه با شرایط خود بازی می‌كند تا به آن پی ببرد.

این الزام با آن‌چه بر تمام مغازه‌دارها می‌گذرد هماهنگ است.

شرایط آنان در كل، شرایط تشریفاتی است. زیرا عامهء مردم از آنان می‌خواهند كه به صورت یك تشریفات آن را درك كنند، حركت موزون نانوا، خیاط و قصاب هم به این شكل است، آنان می‌كوشند مشتری خود را راضی كنند به این‌كه چیزی غیر‌از نانوا-خیاط یا قصاب نیستند.خیاطی كه وقت را می‌گذراند و طرح‌های عجیب می‌دوزد اصلا خیاط نیست.

جامعه انتظار دارد كه او خودش را به وظیفهء خیاط بودن محدود كند،درست همانند سرباز در حالت خبردار كه خودش را به حالت یك سرباز (ش) درمی‌آورد با این اندیشه كه اصلا چیزی را نمی‌بیند، زیرا كه دیگر هدفش دیدن نیست چون این فقط یك دستور است، دستوری كه ویژگی سنگ شدن را می‌طلبد اما پرسش این است كه پس جای خود فرد كجاست؟

شاید بد نباشد این نمونه را از خودم بنویسم (البته با اجازهء سارتر) كه زمانی كه به مدرسه می‌رفتیم بچهء خوب بچهء بی‌صدایی بود كه ناخن‌هایش را می‌گرفت و اصلا توی دماغش نمی‌كرد و مطیع بود، این بچه، بچهء خوبی بود زیرا نقش تعریف‌شده خوب بازی می‌كرد.

اما پرسش اینجاست كه، پس جای خلاقیت كجاست و مگر هر كه حرف بزند و دست توی دماغش بكند را به راحتی می‌توان در گروه بازندگان تعریف كرد...